ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

جیگرطلای اکتیو

1391/11/29 دیشب بابایی اومد دنبالمو واسه شام رفتم خونشون که فردا وقتی مامانی میره مدرسه پیش ریحان باشم. از وقتی ریحانشون رفتن توی خونه جدید من زیاد اونجا نرفتمو خوابیدن نموندم. واسه همینم این دو بار اخیری که میرم اونجا تا نیمه های شب  بیدارمو شب زنده داری میکنم. صبح که مامانی و بابایی رفتن سرکار منو ریحان تا ساعت 12 خوابیدیم. دو بارم مامانی و مادرجون زنگ زدن اما بعد از جواب دادن به تماسشون میخوابیدیم.  آخرشم ریحان که دیگه خوابش تمام شد از جاش بلند شد و گفت برم خاله مرضی رو بیدار کنم.  منم با این حرفش بیدار شدم اما به روی خودم نیاوردم اما بعدش یهو گفت خاله مرضی جیش دارم. منم عینهو جت پر...
30 بهمن 1391

کدبانوی من

1391/11/27 سلام به جیگرطلای خودم امروز ظهر منو مادرجون برای ناهار رفتیم خونه جیگرم. پدرجون هم که رفته بود بندپی خونه دوستش. آخ نمیدونین جیگرم چه گلو دردی داره.  چه سرفه هایی میکنه.  انگاری 10 ساله سیگاریه  خخخخ بعد از ناهار به زحمت خوابش کردیم.  شبم هر چی صداش میزدیم بیدار نمیشد. واسه شام هم که چترمونو جمع نکردیمو گذاشتیم همینجور باز بمونه.  پدرجون هم واسه شام به ملحق شد. جیگرم واسه پدرجون چای و میوه برد و میگفت پدرجون بفرما چایی بخوریم.  بعد از نیم ساعت هم به پدرجون گفت شما که چیزی نخوردی!!!!!  جیگرم یه کدبانوی تمام عیاره.  بعد از شام که میخواستیم بریم ...
28 بهمن 1391

سلااااااام

91/11/26  سلااااااااااااااااااام یه هفته نبودمو شرمنده جیگرمم .  آخه این روزا اصلا حس و حال نوشتن ندارم.  دچار خود درگیری شدم  خخخخ حالا که دارم مینویسم ریحان با گلویی گرفته و بینی کیپ شده  با مادرجون در حال نماز خوندنه.  خانم خانما سرما خورده. مامانی هم رفته مدرسه و ریحان گل سر سبد خونه ما شده. اون هفته دو شنبه جلسه قرآن خونه عمو سعید بودیم و فرداشم با عمو سعید و خاله اکرم و فاطمه زهرا رفتیم بابلسر اسکله.  هوا سرد بود  اما خوش گذشت  که سوغاتیه اون سفرمون هم سرمای ریحان بود.  الانم جیگرم همراه مامانی و بابایی رفته خونه و دوباره خونه ما...
26 بهمن 1391

عروس کوچولوی من

سلام به روی ماهتون نزدیکای ظهر از سر امتحان ارشد برگشتم خونه  که چشمم به جمال ریحانه خانم روشن شد.  خانم خانما با مادرجون در حال صبحانه خوردن بود که وقتی فهمیدن من اومدم تا بخوام برم داخل اتاق، مادربزرگ و نوه شروع کردن به ساز زدن و دست زدن  که مثلا تشویقم کنن.  منم از موقعیت کمال سوءاستفاده رو کردمو  با کلی غر تو کمرم فراونه وارد اتاق شدم. ریحان به محض دیدن من شروع کرد به تعریف که آره خاله دیشب رفتم عروسی عمو جعفر، یه خیلی رقصیدم.  به  عمو جعفر گفتم بیا با هم برقصیم.  ماشین عمو جعفر یه گنده بادکنک داشت.  یه ذره کوشوله هم گل.  به من یه بادکنک گنده داد که تر...
20 بهمن 1391

ریحانه آرایشگر میشود

 1391/11/18 این روزا مامانی در حال خیاطی برای جیگرطلا بود.  آخه امشب حنابندون عمو جعفر و فردا عروسیشه. دو روز پیش مامانی جلوی موهای ریحان رو چتری کوتاه کرد و پشت موهاشو گذاشت بلند بمونه تا بعد از عروسی کوتاه کنه که یه کم سرش هوا بخوره. بعد از کوتاهی ریحان خانم رفت تو اتاق و قیچی به دست شد و یه طرف از موهاشو کوتاه کرد.  البته خدا رو شکر وقتی موهاشو میبندیم نشون نمیده. وقتی مامانی اینو برام گفت کلی خندیدمو  گفتم دمش گرم که خاله رو حروم نکرده. آخه منم وقتی کوچیک بودم همیشه قیچی به دست در حال خرابکاری بودم. بعد مامانی ریحان هم همیشه در حال لاپوشونیه خرابکاریای من خخخخخخخخخ دیر...
18 بهمن 1391

کلاس خداشناسی

1391/11/15 دیشب واسه خوابیدن رفته بودم خونه جیگر که صبح مامانی میره سر کار مراقب سرکار باشم. قبل از خواب یه گوشه نشسته بودمو داشتم کتاب میخوندم  که جیگر با دیدن من جوگیر شد و کیف به دست اومد سمتمو گفت درس نخوندم خانم مُئَمِم دعوام میکنه.  گفتم خب پس بشین درستو بخون تا فردا دعوات نکنه. اونم دقیقا مثل من نشست و هر کاری میکردمو تکرار میکرد.  بعد  از چند دقیقه حوصله اش سر رفت و رفت پیش بابایی و مامانی تا بخوابه. نصفه شب هم چند بار با گریه بیدار میشد و میگفت نمیخورم نمیخورم.  حالا هر چی میگفتیم چیزی نیست بخواب باز گریه میکرد.  یه بارم که گریه اومد رفت بغل بابایی و تا رفت تو بغلش گفت تُخمِز...
16 بهمن 1391

کپی برابر اصل

1391/11/12 صبح ریحانه جونی همراه مامانی اومد خونمونو بعد از صبحانه مامانی رفت مدرسه.  منم که همینجوووور خواب بودم، آخرشم با انگولکای ریحان بیدار شدم.  هی میگفت خاله مرضی چشم باز کن ببین لباشک دارم. وقتی با هم رفتیم پایین همش میرفت تو حیاط و پالتو نمیپوشید. مادرجونم همش صدا میزد ریحان بیا پالتو بپوش سرما میخوری اما کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! بالاخره مجبور شدم خودم پالتوشو دست بگیرمو دنبالش بدوئم اونم هی فرار میکرد  و آخر سر هم یه کوچولو دستمو گاز گرفت  که خیلی عصبانی شدمو گفتم دختر بد دیگه باهات حرف نمیزنمو ازت ناراحتم. 5 دقیقه بعدش که همراه مادرجون اومد تو اتاق ابروهام تو هم بو...
13 بهمن 1391

ریحانه دزدی

1391/11/10 شب جیگر طلا همراه مامانی و بابایی اومد خونمون.  وقتی رفتم پایین به محض دیدنم جیغ زد و رفت طرف مامانش تا بغلش کنه.  منو میگی دهنم وا موند.  گفتم مگه من لولوئم که میترسی؟؟؟  زودی بغلش کردم. همینجور جیغ میزد منم دویدم تو حیاط و میگفتم دزدیمت دزدیمت.  بابایی هم دنبالمون میدوید و ریحان کلی خندید  وقتی گذاشتمش پایین هی میگفت خاله مرضی منو بدزد. منو بدزد این روزا ریحان یه کار جدید یاد گرفته و یهو میپره پاچه و آستینو هر چی از یکی دستش بیاد و گاز میگیره.  قبل از شام منو مامانی نشسته بودیمو حرف میزدیم. چند دقیقه حرفمون تمام شد و نگاهمون به تی وی بود. مامانی هم پاشو جمع کرده...
11 بهمن 1391

بازی وبلاگی: دوستش دارم چون . . .

  1391/11/10 سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام در حال حاضر این جانب مرمرالسلطنه دچار ذوق مرگیه شدیدی شدم که اون سرش ناپیدااااا همین پیش پای شما اومدم تو وبلاگ جیگرمو با کامنتهای رضوان جون مامانه رادین جونی مواجه شدمو  شدیداً از ناحیه قلب و مغز دچار سکته شدم.  چنان شخصیتی از من خرد کِردن که نگو و نپرس. الان لِهِ لهم نمردیمو یکی ما رو به یه بازی دعوت کرد و اسم ما رو توی وبلاگش نوشت آقا نمیدونی چه حالی میده، اصلا لذتی که در این اتفاق هست در شوهر کردن نیست حالا این بازی وبلاگی از این قراره که من میام تو وبلاگمو سه دلیل از دلایل دوست  داشتن وبلاگم مینویسم. بعد سه ن...
11 بهمن 1391

خدایا شکرت

1391/11/5 روز کمی بهتر بود و کمتر از روز قبل بالا آورده بود.  تازه داشتیم یه نفس راحت میکشیدیم.  فقط خیلی کم غذا میخورد. شب منو مامانی یه سر رفتیم بازار تا واسه ریحان پارچه بخریم و زود برگشتیم که دیدیم مادرجون میگه ریحان یه ذره اب خورد و کلی بالا آورد. دوباره هممون دپرس شدیم. پدرجون گفت لباس بپوشید بریم پارک یه کم سر حال بیاد.  تو راه تصمیم گرفتیم یه سر بریم درمانگاه و دوباره به دکتر نشونش بدیم.  که دکتر واسش سرم نوشت. چون خیلی ضعیف شده بود این دفعه موقع سرم وصل کردن ریحان اصلا گریه نکرد و خیلی راحت به خانمه نگاه میکرد که داره آنژوکد رو تو رگش فرو میکنه.  بعد از اینکه...
7 بهمن 1391